چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۵

خداحافظ

ديگر دارد تمام مي شود رسيدم به ته ديگش يك ماه از تمام شدنش بيشتر نمانده حالا ديگر من بايد بروم و هزاران هزار خاطره خوب و بد را پشت سر بگذازم به پشت سرم نگاه نمي كنم تا دلم دوباره تنگ نشود براي همه چيز، براي بودن و زنده بودن يا زندگي كردن .چون دريايي در آن مستغرق بودم و از آن لذت مي بردم و گاهي از دست و پا زدن ناراحت مي شدم،خسته مي شدم ولي در كل از غرق بودن لذت مي بردم.نمي دانم چي بگم واقعاً ناراحتم،اما دوست دارم عاشقانه بگم دوستت داشتم و هميشه تا آخر دنيا دوستت خواهم داشت از با تو بودن واقعاً لذت بردم و مطمئناً دلم برايت تنگ مي شود،واقعاً از اينكه تو را ترك مي كنم ناراحتم مانند جدا شدن فرزندي از مادري.در انتها فقط خداحافظ پلي تكنيك.عزيزم.

یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵

بدون شرح

اين عكس براي فستيوال مونيخ سال 2005 و يه جورايي جالب بود و بدون شرح!!!!؟؟؟؟

جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۵

نيت خوب

اين را اطمينان پيدا كردم كه هر كاري را با نيت خوب انجام بدهم نتيجه اش را خوب مي گيرم به اين مطلب به صورت تجربي رسيدم يعني اگر از روي حسن نيت براي صلاح شخص ديگر و يا رضاي خدا كاري را انجام دادي بلاشك نتيجه دنيوي آنرا نيز مي بيني حتي اگر به پاداش اخروي آن علاقه نداشته باشي و بالعكس.هر كس كه فكر كرد خيلي با هوشه و ميتواند براحتي سر مردم كلاه بگذاره نتيجه دنيوي آنرا به صورت بيماري و يا مشكلات ديگر ميبيند اين را با چشم ديدم و به آن اعتقاد تام و تمام دارم.

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

خدا به نفت بركت بده

.نمي دانم اگه نفت نبود ما بازم ميتوانستيم اين قدر صميمي باشيم

بي عنوان و بي مقدمه

خدا خيلي هم دور نيست خدا همين نزديكي هاست فقط كافيه كه دستمو دراز كنم و بخوام. خدا را هميشه ميخوام چه در سختي چه در خوشي! تنها دليلي كه خيلي وقت باعث شده پس از زمين خوردن دوباره بلند بشم حالا هم ميخواهم مسير جديدي را شروع كنم ايمان يعني آنچه كه وقتي از تمامي عوامل دنيوي خسته و افسرده ميشوي ميداني كه يك جايي هست كه ازش خرج كني و تمام نشه.اگه هميشه داشته باشمش ديگه هيچ غمي ندارم واقعاً هيچ غمي ندارم خدايا خودت كمكم كن كه هميشه دستمو دراز كنم.با نام تو آغاز ميكنم ودر ادامه ميگم ياعلي.

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۸۵

يك داستان واقعي2

در راستاي مبارزه با ريزش مو رفتم موهامو كوتاه كنم تو راه برگشت با صداي مهيبي از طرف ديگر خيابان توجهم جلب شد و صحنه وحشتناكي كه اميدوارم در زندگي تكرار نشود مشاهده كردم .آمبولانس ارتش كه از خط ويژه با سرعت زياد ميامد پيكاني رو كه سرش رو خم كرده بود تا بپيچه از جا كند روهوا بلند كرد و با يك چرخش 160 -170درجه اي به فنس بانك كنار خيابان كوبيد در پيكان باز شد و يه بنده خدايي افتاد بيرون منم وحشت زده راه خونه رو در پيش گرفتم يكم كه رفتم گفتم منم برم مثل بيكارها يك دفعه تماشا،مثل اون آدمايي كه خودم وقتي سواره هستم ملامت ميكنم، ببينم چي شد يه بنده خدايي تو ماشين افتاده بود انگار يه جاش شكسته بود تو خيابان هم بعداً ديدم خون ريخته شد ولي فرد مجروح مثل اينكه به طرف بيمارستان برده شد،چون من به مردم كنجكاو در اطراف توجه ميكردم بعضي داشتند مسخره ميكردند يكي داشت از ماجراي پدر و پسري كه در پياده رو بودند و نزديك بود پيكان بخوره بهش تعريف ميكرد خودش هم خيلي ترسيده بود و حدود 5 تا 6 بار براي هر كس كه ميومد تعريف ميكرد كه" اگر من جاي اون پدره بودم اين ماشين تويوتا رو ....تو....سرباز راننده كه از دهات اومده به جاي گوسفند چروني پشت تويوتا نشسته"از اون طرف هم يه پسره احمق هي از خود افراد تصادف كرده از چند و چون ماجرا مي پرسيد كه يارو عصباني شد و گفت "آخه به تو چه هي ده بار ميپرسي چي شد چي نشد مگه تو افسري تو چيكاره اي؟"داشت دعوا ميشد مردم جدا كردند پس از حدود 10 دقيقه آمبولانس اومد كه براي قرار دادن فرد مجروح در داخل آمبولانس از مردم كمك ميگرفت من نميدونم چرا به اندازه كافي از افراد در آمبولانس استفاده نميكنند؟ حالا بماند بالاخره پس از كارشناسي هاي مختلف مردم و از جمله خودم و ديدن محسن و دوستش در اين هاگير واگير به خانه برگشتم.
تا بعد يا علي

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

خوب بد زشت


اول اينكه سر مقاله شرق با عنوان "خوب بد زشت"در مورد زيدان به قلم حميد رضا ابك دبير گروه فلسفه شرق خيلي جالبه دوم اينكه ما از چيزي كه دست اين بچه است و انگار هواپيماي آبپاشه سر در نياورديم اصلاً مناسبتش چيه آوردن رئيس جمهور ببينه چقدر اين با آبپاش خوب بازي ميكنه!!!!!!!؟؟؟؟؟؟

يك داستان كاملاً واقعي

در 48 ساعت گذشته ماجراهاي عجيبي برام پيش اومد گفتم بنويسم تا حداقل در دفتر خاطرات اينترنتي ام ثبت بشود

ديدم داره موهام مي ريزه پس به دو تا از بهترين پزشكان تهران زنگ زدم تا وقت بگيرم،يكي از اونها من رو به شهريور و ديگري به مهرماه حواله كرد تا زنگ بزنم و بين مريضها بيام!!!!!!خدا به داد برسه گفتم برم مطب يكيشون كه نزديكتره و به صورت حضوري وقت بگيرم شايد بشه،پس رفتم و اما خانم منشي جوان و خوشگل گفت كه تا شهريور وقت ندارن دست از پا درازتر گفتم يه دكتر پوست همين طوري برم آخه اين دكتراي متخصص پس به چه درد ميخورن؟؟؟!!!خوب پس رفتم به مطب دكتر محترم در يك ساختمان پزشكان معروف،وارد مطب كوچك محقر و عجيب دكتر شدم به خانم منشي گفتم ميخوام دكتر را ببينم گفت:"چرا ميخواد دكتر رو ببينيد؟
- ميخوام ويزيت بشم
اول يكم سؤالش برام عجيب به نظر اومد ولي توجه نكردم،مريض كه در آمد رفتم تو،نشستم دكتر گفت:"گفتي ادرارت ميسوزه؟"
- من نه كي گفتم من اصلاً حرف نزدم جمله دوم رو تو دلم گفتم من موهام ميريزه
-بايد يه آمپول به قيمت 25000 تومان تو سرت تزريق كنم
-بدون معاينه شما حتي به سر من نگاه هم نكردي( تو دلم)،ديگه كاملاً ترسيدم ونگران شدم
–من تو سرم آمپول نمي زنم
-اگر خوب نشدي ...(جمله دكتر رو يادم رفت)
اينور و اونور رو نگاه ميكنم تا شايد دوربين مخفي رو ببينم اما از دوربين خبري نيست دكتر داره دنبال يه چيزي تو دفترچه بيمه من ميگرده و ميگه"اين نسخه كه برات نوشتم كجاس؟تو نسخه ها رو پاره كردي؟" در حالي كه هيچ چيز تو دفترچه من ننوشته بود
-تو دفترچه بيمه تو چرا شماره تلفن هست؟؟!!!!!!!!!!
-جان شماره تلفن؟؟!!ديگه الان منتظرم دفترچمو كه دو تا نسخه هم توش نوشته بذاره زمين و من الفرار فرار كنم در اين ميان هم پرسيد چند تا مريض بيرون نشستن و من هم گفتم دو تا و با چشماي وغ زده به صندلي دكتر نگاه ميكنم كه دكتر يه كتاب پهن رو اون گذاشته و رو كتاب نشسته!!مثل سگ ترسيدم دفترچه كه رها ميشه من هم از قفس آزاد ميشم از مطب خارج ميشم ميرم پيش اطلاعات ساختمان ميرم ميگم:"اين دكتر حالش خوبه اين دكتر ديوونه است اين كيه ديگه"ا صلاً حالت عادي ندارم و ميخوام سكته كنم مسؤول اطلاعات و نگهبان در كه حرف منو شنيده ميخندند و يه جوري حرف ميزنن انگار يه جوكي تعريف شده فقط من بدبخت نفهميدم خانم اطلاعات ميگه برم پيش مدير ساختمان كه يه خانم ديگه در طبقه دومه نميدونم با اون حالم كه دارم قبض روح ميشم و قلبم تو گوشام ميزنه چطور به طبقه دوم ميرسم طبقه دوم يه خانم خونسرد پشت ميز نشسته ميگم خانم عالمي؟-بله خودمم
رو مبل تو اتاق ولو ميشم و خانم ميفهمه اصلاً حالم خوب نيست و ميگه ميخواي يه ليوان آب بهت بدم ميگم:"آره آره"آبو كه ميخورم آرومتر ميشم و خانم نميدونم عمداً يا از روي خونسردي با مردي كه در اطاق نشسته حرف ميزنه بعد از دو تا سه دقيقه رو به من ميكنه ميگه بگو چي شده.
-"من رفتم دكتر پوست حرفاي نامربوط ميزد و ديوانه بازي ها و حرفاي چرت و پرت دكتر رو براش تعريف كردم" اون خنده كه كاملاً شبيه خنده نگهبان و مسؤول اطلاعات بود رو لباش نمايان شد بي مقدمه گفت:"من زنگ ميزنم برو از مطب پولت رو پس بگير"ميرم مطب خانم منشي ميگه بايد با دكتر حرف بزنم بيرون در مطب صبر ميكنم ميترسم تو مطب بشينم به دختر شهرستاني كه نوبتش بعد ازمن بود فكر ميكنم كه الان داخل مطب بود بيست دقيقه اي ميگذره و من مشغول صحبت با خانم اطلاعات ميشم و ميگم نظام پزشكي اين دكتر بايد باطل بشه و اون ميگه بايد كسي شكايت كنه و حالا منشي منو صدا ميكنه و من دختر شهرستاني رو ميبينم كه اشك ريزان از مطب در مياد و خدا ميدونه تو كجاش آمپول زده و من ميرم داخل دكتر از مطب در مياد با اون نگاه نافذ كه حالا ترسم ازش كمتر شده.زنگ ميزنه به مدير ساختمان و پولم رو پس ميده.من وجدان درد گرفته ميرم پيش مدير ساختمان و اون ميگه كه اين دكتر هميشه اين طوري نيست بعضي وقتا حالش بد ميشه ميگم چشه جنون ادواري داره ميگه آره شاگرد اول دانشگاه تهران بوده ومن ميرم بيرون و تو داروخانه نزديك ساختمان پزشكان دختر شهرستاني رو ميبينم و نميرم بهش بگم اين دكتر ديوانه است نميدونم ميترسم از هر چيزي كه من رو دوباره به اون دكتر مربوط كنه پياده به طرف خونه ميرم و تو راه يه آب معدني گنده رو سر ميكشم،خونه كه ميرسم نسخه ها رو نگاه ميكنم يكيش تاريخ 20 تير خورده يكي 23 تير ولي اون روز نوزدهم بود.
سعي كردم تا حد ممكن مطلب رو كوتاه كنم چون خودم حوصله خوندن مطالب طولاني رو تو وبلاگ ندارم،ماجراي بعدي رو بعداً تعريف ميكنم.
تا بعد يا علي

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

عروسي خو بان


خدا را شكر مام از نگراني در آمديم،نميدونم تا حالا اين مورد براي شما هم پيش اومده كه نگراني براي سرنوشت يك شخص خواب و خوراك را از شما بگيره!دقيقاً همين اتفاقي كه براي من افتاده!حالا كه بسلامتي خانم كيدمن ازدواج كردند مام ديگه سر راحت رو زمين ميذاريم و ميخوابيم خدا را شكر كه اين عزيز دل هم سر و سامون گرفت ان شاء الله خوشبخت و عاقبت بخير بشه!شوهر خوبي هم انگار گيرش اومده خيلي بچه مثبت حزب اللهي نگاه كنيد تو عكس مراسم عروسي ته ريش داره!بابا ته ريش!! خوب بگذريم در انتها من از طرف خودم و بقيه دوستان و ارادتمندان خدمت آن عزيز سفر كرده نه نه !چي ميگم آن عزيز سراپا تقص..چرا قاطي كرديم آن عزيز دل تبريك و تهنيت عرض نموده از درگاه خداوند طلب آرامش آسايش و عاقبت بخيري مي كنم ان شاء الله ايشان زودتر مثل همسرشان به راه راست هدايت شوند.

بنزين

نميدونم چه مرضي دارم ولي اصلاً حوصله بروز كردن وبلاگ رو ندارم شايد .....باشه نميدولي بالاخره آخرين امتحان رو هم دادم و ليسانس شدم نميدونم خوبه يا بده؟چون درس خواندن تو دانشگاه براي ما فقط بيشتر دور هم بودن بود تا درس خواندن براي امتحان آخري كه داشتم مسأله حل ميكردم از برگه هاي پرينت واحد هاي درسي در ترم هاي مختلف كه ننداخته بودم بيرون استفاده ميكردم هر كدام از ورقه ها و ليست واحد هايي كه در پشت آن درج شده بود من رو به اون ترم ميبرد و خاطراتي كه انگار همين ديروز بود كه اتفاق افتاده بود،اصلاً انگار با تموم شدن ليسانس بنزين ما هم تموم شد،البته بايد سعي كنم دوباره بنزين بزنم چون هم به انرژي نياز دارم و هم اينكه بنزين از اول مهر سهميه بندي ميشه اونوقت ديگه بدست آوردن بنزين سخته!!!!اين هم يه نوعشه.ابتدا براي اشتغال زايي ميريم ماشينهاي از رده خارج با دو سه برابر مصرف بنزين نسبت به ماشينهاي هم رده رو وارد،سپس مونتاژ ميكنيم آنگاه براي مصرف،بنزين وارد مي كنيم بعد ميبينيم كه بنزين خيلي وارد ميشه و چندين ميليارد دلار بايد به آن اختصاص بديم،آنگاه قيمت بنزين رو كه در جهان بالا رفته ما ثابت نگه ميداريم تا مردم همين جور بنزين ارزان مصرف كنن و ما رو دعا كرده به ما رأي بدن،بعد سال بعد بنزين رو سهميه بندي مي كنيم تا به مردم زياد هم خوش نگذره و ياد دوران جنگ بيفتن،بعد بازار سياه درست ميشه،بلبشو ميشه مثل بقيه كارايي كه بلد نيستسم و فقط ادعاشو داريم ايوالله عجب جريان سيال ذهني دارم از كجا بكجا اومدم.
تا بعد يا علي

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

روش خانم كيدمن


در اين بحبوحه روابط ايران امريكا كه همه شعار "مرگ برامريكا" سر ميدهند ميشود با خنده هم همين شعارها سر داد هميشه نوعي ديگر هم امكان دارد مانند همين كاري كه خانم كيدمن انجام ميدهد.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵

همشهري جوان

خاطره بدي كه از همشهري پس از رفتن عطريان فر داشتم باعث مي شد كه به طرف هر مطبوعه اي كه نام و نشان همشهري دارد توجه نكنم،گر چه اين ديدگاه با آمدن زائري به همشهري تغيير كرد اما باز هم به طرف همشهري زياد نمي رفتم،عيد امسال كه از فرط فراغت از تحصيل چندين نشريه ويژه نوروز خريدم كه يكي از آنها همشهري جوان بود،وقتي تو عيد عيد تمامش رو خوندم ديدم كه يك مجله حرفه اي جذاب و واقعاً جوان است دست مريزاد و خسته نباشيد كه با مطالب جالب و طراحي زيبا سعي مي كنيد متفاوت باشيد الان كه كار دارم دو هفته يكبار اين مجله رو مخرم ولي كافيست يه بار مجله سروش جوان رو بخريد تا بفهميد.
تا بعد يا علي

هارد

هارد كامپيوتر بنده خراب شد و مدتي من و ايضا وبلاگ تعطيل بود در اينجا از كمك هاي محسن واقعا متشكرم

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

ساعتها

دو حالت براي تنظيم ساعت در بهار در كشورهاي مختلف وجود دارد حالت اول كه تا سال پيش در ايران عزيز نيز رايج بود كشيدن ساعت به جلو همزمان با طولاني تر شدن روز و نيز در نهايت استفاده حداكثر از نور در ساعت فعال جامعه و در نتيجه كاهش برق مي باشد اما آنچه كه از امسال به جاي كشيدن ساعت به جلو اجرا مي شود كشيدن آدمها به عقب است يعني بنده و شما اگر محصل بوديم بايد در ساعت 7 در سر كلاس حاضر شوند حداقل بايد 6 از خواب بيدار شوند و اگر سرويس مدرسه نداشته باشند پدر مادر شاغل بدبخت نيز بايد با آنها از خواب بيدار شوند و اگر مادر خانه دار باشد نيز براي صبحانه معمولاً از خواب بيدار شود اما نتيجه اخلاقي اينكه امكان كشيدن ساعت ها به جلو و يا انسانها به عقب هر دو وجود دارد ولي معمول و معقول آنست كه ساعتها به جلو كشيده شود.
تا بعد يا علي

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵

قم

سه شنبه با استفاده از طرح زوج و فرد خودروها و اينكه ماشين ما خوشبختانه شماره اي فرد دارد از طرح خارج شده و خيابانها را به قصد قم طي كرديم و به طرف اين شهر مقدس حركت كرديم درست نميدونم ولي مث اينكه چار پنج سالي ميشد كه من قم نرفته بودم در ابتداي اتوبان اولين چيزي كه جلب نظر ميكرد بردهاي تبليغاتي بزرگي بود كه ساعت هاي سوئيسي رو تبليغ ميكرد و دومين مطلب هم منظره مرقد امام بود بود كه به نظر مي اومد از اون چيزي كه فكر ميكردم و آنچه كه آخرين بار ديدم بيشتر گسترش پيدا كرده خلاصه رسيديم قم ابتدا ناهاري خورديم سپس سوهان حسابي خريديم و آنگاه تو رودخانه اي كه از قديم پاركينگ بود و حالا اسفالت شده ماشين رو پارك كرديم عجب قرآن فروشاي سريشي تو پاركينگ بودند قرآن رو ميذاشت تو ماشين و فرار ميكرد با يكي شون هم نزديك بود دعوام شه نميدونم درست چرا؟!!! ولي خلاصه رفتيم تو حرم عجب صحنهايي به حرم اضافه شده و چقدر تأسيسات ساختماني زياد شده صحني كه نام امام خميني داشت بسيار زيبا بود يه لحظه كه رفتم تو صحن ياد فيلم مستندي كه در مورد روند ساختن و گسترش مسجد پيامبر در مدينه بود افتادم واقعاً فيلم جالب و استثنايي بود خلاصه پس از زيارت هم رفتيم جمكران و اومديم تهران.
تا بعد يا علي

شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵

تهران در تعطيلات

اين روزاي تعطيل جون ميده براي تهران گردي،با چي؟ با ماشين، چرا؟چون در اوقات معمولي سال اون تهرانه كه دور سرت مي چرخه ولي اين خيابوناي خلوت جون ميده براي مثل مني كه از بس تو تهران شلوغ رانندگي نكردم كم كم دارم رانندگي رو فراموش ميكنم اما امروز از شريعتي نزديك سينما ايران انداختم تا از ظفر رفتم تو ،چيز جالبي كه توجهم جلب كرد يك عكاسي بود كه عكس رضا عطاران رو سر درش بود مث اينكه مال خودش بود،بعد از ظفر انداختم تو نفت از ميرداماد رفتم تو جردن بعد بالاي جردن از يه كوچه كه اون طرفش فروشگاه جام جم بود انداختم تو ولي عصر بعد اون قدر رفتم تا جاي پارك پيدا كنم بعد رفتم تو پارك ملت يكم پياده روي كردم، اين كوليها هم مثل اينكه به صورت لشكري به تهران حمله كردن همه جا پر بودند تو پارك، سر چارراها و.. بعد هم برگشتم خونه ولي هوا واقعاً عالي بود فردا ميدونم همين پارك ملت جاي سوزن انداختن نيست فردا سيزده بدر يا به قول تلويزيون روز طبيعته ..
تا بعد يا علي

پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

دعاي قبل از ديدن فيلمهاي نوروزي

خدايا به مترجمين فيلمها قدرتي بده تا بتوانند فيلمها را درست ترجمه كنند و تخيلات خود و يا مسؤولين تلويزيون را بجاي ديالوگ فيلمها ننويسند

خدايا دوبلورهاي اين مملكت را زياد كن و يا وضع مالي آنها را بهتر كن تا وضع دوبله فيلمها بهتر شود
خدايا به مسؤولين مختلف در شبكه هاي سيما بصيرتي بده تا از انتخاب فيلمهاي بد دست بردارند
خدايا به مسؤولين انتخاب فيلم در سيما قدرتي بده تا فبلمهايي كه كمتر در تابستان اتفاق افتاده و يا ملودرام عاشقانه ميباشند انتخاب كنند
خدايا به كارگردانان و تهيه كنندگان فيلمها در سراسر دنيا شعوري بده تا از گنجاندن صحنه هاي نابجا در فيلم خودداري كنند
خدايا به من قدرتي عطا فرما تا در تماشاي فيلمها با ديدن ترجمه و دوبله بد و فيلم هاي آمريكايي با تدوين مسؤولين صدا سيما سعه صدر داشته و تحمل نمايم
آمين يا رب العالمين

دبير ادبيات

ديشب صداي تيشه از بيستون نيامد شايد به خواب شيرين فرهاد رفته باشد دبير عجيب و غريب ادبيات دبيرستان درباره اين بيت ميگفت سه تا ايهام داره يكي اينكه به خواب شيرين و خوش آيند رفته باشد،ديگر اينكه به خواب شخص شيرين رفته باشد ديگر اينكه رفته باشد باهاش بخوابد!!!!والله ما هر چي فكر كرديم اين معناي سوم به نظرمون نيومد فقط به ذهن يك انسان مشوش الفكر مياد كه اين معناي سوم را در نظر بگيره اين دبير ادبيات محترم اولين كسي بود كه معاني عجيب و غريب را براي اشعار در نظر ميگرفت و كسي بود كه براي اولين و آخرين بار من رو از كلاسي بيرون انداخت چطور؟يكي از عادات اين دبير اين بود كه هر وقت بچه ها يه حرفي ميزدند و خوشش نميومد ميگفت"سيفونو بكش" يه بار كه به يكي اينو گفت اونم گفت:"آخه اگه سيفونو بكشم تو گم ميشي"كلاس از خنده منفجر شد ودبير محترم به اون با خنده گفت :" برو بيرون " مام به خيال اينكه شوخي ميكنه گفتيم:"ميخواد من بجاش برم بيرون "اونم گفت"برو بيرون" مام همين جور شوكه شديم يكم اين پا اون پا كرديم با حالت بغض و افسرده رفتيم بيرون اون موقع ها كه دبيرستان بودم فكر ميكردم اگه دبير آدمو بندازه بيرون دنيا به آخر ميرسه ولي بعداً تو پيش دانشگاهي يكي تو مدرسه رو صندلي دبير آدامس چسبوند فقط نتيجه اين شد كه تو اون درس افتاد تو دانشگاهم بعضي از دانشجوها كم مونده استاد رو يه دست كتك هم بزنن ولي من هنوز از بيرون شدن از كلاس ميترسم.
تا بعد يا علي

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۵

كتاب1

يه چند وقتي هست بر حسب علاقم دارم دنبال كتابهاي خوب براي ليست كردن و در ادامه خريدن يا امانت گرفتن و در پي آيند آن خواندن ميگردم سايت كتاب سايت جامعي در اين زمينه با موتور جستجوي فوق العاده اي است كه در اين زمينه كمك سرشاري ميكند،اما متأسفانه اكثر انتشارات كشور فاقد سايت اينترنتي هستند واز مجموع آنها كه من جستجو كردم دو انتشارات كاروان واختران داراي سايت هستند كه انصافاً سايت هاي جمع و مانعي هستند،متأسفانه باز هم كشور ما در اين زمينه با خلأ بزرگي روبرو است عدم اعتقاد مديران فرهنگي به استفاده از ابزار اطلاع رساني الكترونيكي كه وسيله در دسترس و سهل الوصول بسياري از افراد در دنيلاي امروز است وسيله اي كه بسياري از مديران امروزه در كشور ما به اهميت آن پي برده اند نميدونم اشكال از كجاست ولي در جاهاي ديگر دنيا كاملاً به اين مسأله پي برده اند مثلاً براي كتاب پنج نفر در بهشت شما را ملاقات ميكنند كه كتاب چندان مشهوري نيست نويسنده آنچنان معتبري هم ندارد يك سايت خوب راه اندازي شده است يكي از دلايل عمده بنظرم اين باشه كه توليد(نوشتن)،جاپ و عرضه كتاب در غرب كاملاً يك صنعت محسوب مي شود آنچه در ايران جز در مورد كتابهاي كنكور كه به تيراژهاي آنچناني ميرسند به يك شوخي شبيه است گاهي اگر به ابتداي كتب توجه كنيد ميبينيد كه تيراژ آنها حتي به 800 نيز رسيده است اگر عدد 800 را فقط با جمعيت تهران مقايسه كنيد آنگاه به روند فاجعه بار كتابخواني در كشور بيشر پي خواهيد برد.
تا بعد يا علي

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵

عمونوروز

بعد از ساليان دراز امسال چشم ما به جمال پيام آور نوروز در تلويزيون روشن شد انيميشن چند دقيقه اي كه قبل از پخش فيلم"خيلي دور خيلي نزديك" از تلويزيون پخش شد و در مورد عمو نوروز بود اما در مورد فيلم خيلي دور خيلي نزديك كه فيلم خوبي هم بود ولي من همان سال 83 كه در جشنواره ديدم خوشم نيومد چون ريتمش كند بود من از فيلمهايي كه ريتمشون كند باشه خوشم نمي آد فيلم بايد آدم رو سر جاش ميخكوب كنه البته نكته اي را هم بايد در نظر داشت كه خاصيت چنين فيلمي كه با يك شخصيت محوري كه در حول او اتفاقات مختلفي مي افتد همين است ولي اين ريتم كند يه خوبي كه داره اينه كه وسط فيلم آدم ميتونه بره چاي بياره و آجيل بياره، نكته اي خاص از فيلم رو هم از دست نده جدا از بازيهاي درخشان فيلم و فيلمبرداري بي نظيرش شخصيت پردازي كه براي شخصيت هاي فرعي هم صورت گرفته بود واقعاً درخشان بود براي مقايسه كافي است سري به سريالهاي تلويزيون بزنيد و متوجه تفاوت شويد وقتي كه مي بيند جمله فيلسوف از دهان رفتگر و جمله يه پيرمرد از دهان كودك خار ج مي شه
تا بعد يا علي

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴

عيد

دو تا عيده كه براي من واقعاً عيده يعني با تمام وجود احساسش ميكنم يكي عيد فطر كه طليعه نجات از گرسنگي است و ديگري نوروز كه طليعه دوباره خواستن ها و تازه شدن هاست ولي خوب نوروز چون طولاني تره حس بهتري رو به آدم منتقل ميكنه،اميدوارم امسال همه از جمله من به آرزوهامون برسيم،ان شاء الله همه چي به خيري بگذره جز دعا فعلاً ازدست من كاري بر نمي آد
تا بعد يا علي

جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۴

+

نميدونم از تنبلي يا ازسر خوردگي كه مطلب نمي نويسم ولي چند روز پيش كه داشتم به وبلاگ خودم از سر بيكاري نگاه مي كردم يه مرور خاطرات خوبي برام بوجود اومد و تصميم گرفتم كه دوباره نوشتن رو شروع كنم و ان شاءالله اين دفعه ديگه قلم (صفحه كليد) رو زمين نذارم والله خيلي وقتا آدم از يه چيزايي انرژي و روحيه ميگيره كه اصلاً فكرشو هم نميكنه يكيش همين بقال نزديك خونه ماست كه كمپلت بيسواده و خودش تقريباً مغازه رو اداره مي كنه فقط ميتونه قيمتها رو به سختي جمع كنه كه از يه مقدار بيشتر بشه ديگه قاطي ميكنه براي تعداد زياد اقلام خريداري شده از اين روش استفاده ميكنه كه قيمت اقلامي رو كه همه رو حفظه آروم آروم ميگه يعني اينكه من دارم جمع ميكنم تا مشتري سريعتر جمع كنه قدش 150 سانتي متره ولي درآمدش عاليه چون به شاگردش دويست هزار تومن ميده حقوقي كه احتملاً به بسياري از بچه هاي دانشگاه پيشنهاد بشه ميرن سر كار،گاهي وقتا فكر ميكنم اگه جاي بقال محله مون بودم خودمو خفه ميكردم از بس كه تو محاسبه و معامله عذاب ميكشه خودش يه بار به بابام گفته بود "اگه دو كلاس سواد داشتم غول دو سرهم نميتونست منو شكست بده"،گاهي كه بعضي ها از بي سواديش سوء استفاده ميكنن مي بينم چقدر عصباني ميشه حالا اين گاهي به من روحيه ميده چون با سختي،كاري رو كه من براحتي انجام ميدم رو انجام ميده هر روز وهر روز و خسته هم نميشه شايدم ميشه ولي با پشتكار از شاگردي بازار به مغازه داري رسيده آدم بايد قدر موقعيتي رو كه داره هميشه بدونه و مثبت بينديشه در مواقعي كه حتي يه ذره هم نميشه مثبت فكر كرد،ناراحتي مشكلات آدمو حل نميكنه بلكه يه مشكل جديد پيش روي آدم ميذاره.
تا بعد يا علي