جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۸۵

يك داستان واقعي2

در راستاي مبارزه با ريزش مو رفتم موهامو كوتاه كنم تو راه برگشت با صداي مهيبي از طرف ديگر خيابان توجهم جلب شد و صحنه وحشتناكي كه اميدوارم در زندگي تكرار نشود مشاهده كردم .آمبولانس ارتش كه از خط ويژه با سرعت زياد ميامد پيكاني رو كه سرش رو خم كرده بود تا بپيچه از جا كند روهوا بلند كرد و با يك چرخش 160 -170درجه اي به فنس بانك كنار خيابان كوبيد در پيكان باز شد و يه بنده خدايي افتاد بيرون منم وحشت زده راه خونه رو در پيش گرفتم يكم كه رفتم گفتم منم برم مثل بيكارها يك دفعه تماشا،مثل اون آدمايي كه خودم وقتي سواره هستم ملامت ميكنم، ببينم چي شد يه بنده خدايي تو ماشين افتاده بود انگار يه جاش شكسته بود تو خيابان هم بعداً ديدم خون ريخته شد ولي فرد مجروح مثل اينكه به طرف بيمارستان برده شد،چون من به مردم كنجكاو در اطراف توجه ميكردم بعضي داشتند مسخره ميكردند يكي داشت از ماجراي پدر و پسري كه در پياده رو بودند و نزديك بود پيكان بخوره بهش تعريف ميكرد خودش هم خيلي ترسيده بود و حدود 5 تا 6 بار براي هر كس كه ميومد تعريف ميكرد كه" اگر من جاي اون پدره بودم اين ماشين تويوتا رو ....تو....سرباز راننده كه از دهات اومده به جاي گوسفند چروني پشت تويوتا نشسته"از اون طرف هم يه پسره احمق هي از خود افراد تصادف كرده از چند و چون ماجرا مي پرسيد كه يارو عصباني شد و گفت "آخه به تو چه هي ده بار ميپرسي چي شد چي نشد مگه تو افسري تو چيكاره اي؟"داشت دعوا ميشد مردم جدا كردند پس از حدود 10 دقيقه آمبولانس اومد كه براي قرار دادن فرد مجروح در داخل آمبولانس از مردم كمك ميگرفت من نميدونم چرا به اندازه كافي از افراد در آمبولانس استفاده نميكنند؟ حالا بماند بالاخره پس از كارشناسي هاي مختلف مردم و از جمله خودم و ديدن محسن و دوستش در اين هاگير واگير به خانه برگشتم.
تا بعد يا علي

هیچ نظری موجود نیست: